فردا سیزده بود و بهار کنار تنگ ماهی نشسته بود وبراشون غذا میریخت وگاهی فکر میکرد و گاهی با اونا تو دلش حرف میزد .
محبوبه و علی رفته بودند بیرون.عکس عسلو کجوماوج روی تنگ شیشه دید. داشت به سمت اتاقش میرفت .تو این سال جدید خیلی چیز ها تغییر کرده بود .از امیری که شده بود شوهر خواهرش تا عسل که دیگه روسری نمیپوشید!!!
این از همه ی اتفاقای تاریخ بزرگتر بود.عسل دیگه راحت شده و اونو رو سرش به زور حمل نمیکرد.
فقط چیزی که باز ذهنشو مشغول میکرد این بود که چرا بازم اینا تو یک اتاق نمیخوابیدن؟؟
بلاخره که همه چی لو رفت چرا اینقدر رفتاراشون با هم سرد بود؟
.........
امیر تقریبا کنار بهار روی مبل نشسته بود واز بی حواسی اون استفاده میکرد و همه ی لحظات رو ازش فیلم میگرفت و آهسته به چهره ی غرق در فکر بهار که دونه ها رو از روی ارتفاع دونه دونه رها میکرد تا صدا بدن می خندید .
بهار سنگینی نگاهشو حس کرد و سرشو برگردوند و وقتی متوجه شد داره فیلم میگیره چشاش درشت شد و در برابر خنده ی مرموز وبلند امیر هیییییی کشیده ای گفت و از جا پرید که گوشی رو چنگ بزنه .
متنفر بود ازین کار پسرا که هراز گاهی یکیشونو سورژه میکردن و میخندیدند.
امیر خواست بلند شه که بهار سد راهش شد و اونم به شوخی خودشو جمع کرد و درحالی که میخندید گفت:او او او ...یواش الان میخورم بهت هاااا...
و باز خندید . بهار در حالی که برای گرفتن گوشی هی جستو خیز میکرد دندوناشو روی هم می سایید و میگفت .بدش من امییر ..پاکش میکنی هاا امییر پاکش میکنی...
اما امیر ازین لحظات لذت میبرد و فکر میکرد چقدر دوست داره بغلش کنه و اون گونه های جمع شدشو ببوسه .
ولی بهار تموش نمیکرد.اون بیچاره که تو هیچ فکری نبود رمان...
ادامه مطلبما را در سایت رمان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shayadbaharidgaro بازدید : 2 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 9:13